سلام سلام دوستان عزیزم اول این توضیحو بدم که من از همه ی دوستان عذر میخوام چون قسمت اول این داستان رو با عنوان داستان عاشقانه سری 6 واستون گذاشتمحالا دوستانی که قسمت اول رو نخوندن میتونن تو همین صفحه اول با عنوانی که گفتم قسمت اول رو بخونن و از موضوع اگاه بشن بازم عذر میخوام حالا بریم سراغ ادامه داستان که پیشنهاد میکنم از دست ندیدش واقعا خیلی خیلی قشنگه نظر یادتون نررررررررررررررره بوووووووووووس بوووووووووووووووووس
سلام سلام دوستان عزیز و گلللللللللللللللللللم شما دوستان عزیزی که لطف میکنید و به این وب سر میزنید میتونید به وب اصلی من که هر و چند تا اپ توی اون وب دارم سر بزنید و از داستان ها و عکس های جالب اون وب هم لذت ببرید اینم ادرس وبلاگ
yaserm2.blogfa.com
منتظر حضور شما دوستای گل و نظرات سازندتون هستم
دوستون دارم خیلی زیاد فکر کردن اصلا نمیخواد
سلام سلام دوستان عزیز و گللللللللللللللللم در این پست 1 داستان عاشقانه خیلی خیلی قشنگ واستون گذاشتم که امیدوارم خوشتون بیا و نظر هم یادتون نررررررررررررررررررره دوستون دارم خیلی زیاد فکر کردن اصلا نمیخواد بوووووووووووس بوووووووووووووووس
لای در باز بود که وارد خونه شدم و نگاهی به آن انداختم ، چه قدر همه چیز فرق کرده بود . انگار چند سال بود به این خونه نیامده بودم . باغچه بزرگ خونه دیگه مثل سابق پر از گل های بنفشه و شمعدونی های زیبا نبود .
حوض خونه هم مثل سابق پر از آب نبود و به جای آب از برگهای خشک شده درخت پیر گردو پر شده بود و دیگه از ماهی های کوچک قرمز ان خبری نبود ، نمیدونم چه بلایی سر این خونه آمده بود ، که رنگ زندگی از آن پر بسته بود .
از سنگ فرشهای قدیمی خونه گذشتم و خودم رو به ساختمون قدیمی آن رساندم . باز هم در باز بود . وارد شدم .سکوت وحشتناکی بر خونه حاکم بود . همه جا سکوت بود و سکوت .
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...سلام سلام دوستان عزیز و گللللللللللللللللللم در این پست جمله های عاشقانه زیبایی رو واستون گذاشتم که امیدوارم خوشتون بیاد و نظر هم یادتون نررررررررررررره دوستون دارم خیلی زیاد فکر کردن اصلا نمیخواد
سلام سلام دوستان گللللللللللللم در این پست ۱ داستان فوق العاده واستون گذاشتم که مطمنم همه رو به فکر مینداه پیشنهاد میکنم حتما حتما حتمااااااااااااااااااااااااا بخونیدش و نظر هم یادتون نررررررررررررررررررررررررررررررررررره و بگید به نظر شما مقصر اصلی کیه؟؟؟؟
در باز شد و مرجان از خونه بیرون آمد . مرجان تازه شش ساله شده بود . وجود او برای پدر و مادر ش مایه خیر و برکت بود . از شش سال پیش که او پا به این دنیا گذاشته بود ، کار و بار پدرش رونق گرفته بود و او را از فروشنده ای خرده پا ، به تاجری نام آشنا تبدیل کرده بود .
خونه فعلی آنها در پایین شهر قرار داشت ، منطقه ای کثیف با افرادی فقیر نشین . البته آنها تا دو هفته دیگر برای همیشه از این منطقه میرفتند و در منطقه ای بهتر در بالای شهر ساکن میشدند .
مرجان مثل همیشه برای بازی کردن از خونه بیرون آمده بود . او دختری زیبا و خواستنی بود با پوست نرم سفید رنگ با موهای بلند قهوه ای که مادرش آنها را به زیبایی بافته بود .
مرجان جلوی در حیاط نشست و با عروسک قشنگی که پدرش به مناسبت تولدش برای او خریده بود ، مشغول بازی شد .
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...